دوباره اومدم این مدت خیلی ننوشتم .. کلی سرم شلوغ بود با اومدن عمو و پدر بزرگ ولی یک سفر خوب رفتیم شمال خیلی کم بوود ولی خوش گذشت ..
خییلی به عوض کردن کارم فکر میکنم این چند وقته اینجا رو دوست دارم محیطش خوبه ولی خسته شدم جای پیشرفت نداره صد سال دیگه هم اینجا باشم بازم توی همین
پست هستم و درجا میزنم از طرفی هم بعد از 6 سال یکم از تغییر میترسم ...ولی قدم اول رو خوب برداشتم رزومه درست کردم و یکی دو جا فرستادم ...
یک تصمیم دیگه هم گرفتم که از این هفته برم تو کار لاغری دیگه خودم خسته شدم دلم میخوااد برگردم به وزن چند سال قبل اگر خدااا خواهد من خیلی اهل رژیم نیستم یعنی خودم احساس میکنم هر وقت رژیم سخت گرفتم بعدش دو برابر چاق شدم ... حالا از این روشهای هیپنو تراپی و آروم غذا خوردن و روش پل مکنا و از این جور مدلها میخوام اینبار امتحان کنم ببینم میشه یا نه یککبار دیگه روش مهدی خردمند .رو سه هفته امتحان کردم خداییش خیلی خوب تغییر کردم و جمع شدم حالا اینبار جدی تر نتیجشو اعلام میکنم البته حتما باید ورزش کنم که باید دوچرخه ثابت توی خونرو راه بندازم و جدی روش کار کنممممم ..... البته مقدمه این رژیم این بود که دیروز دنیای شکلات تو پاسداران حراج زده بود و رفتم اونجا کلی شکلات خریدم میزارمش برای وقتی که لاغر شدم ....
تحولات این هفته در خونه ما موج میزنه آقای همسر عزیز بعد از اینهمه مدت به طور ناگاگهانی سیگار رو ترک کرده و من بسیییی خوشحااالم .... فقط من عادت داشتم هی براش فندکهای خوشگل میخریدمممم حالا دیگه نمیشه
روزتون سرشار از شادی و انرژی +
بازم مثل همیشه توی ذهنم برنامه ریزی کردم که کل 5 شنبه و جمعه بشینیم توی خونه و سریال بینیم و برنامه ریزی کردم که حتی چجوری کادوی سالگردو بهش بدم ... اینطوری شد که یکهو تصمیم گرفته شد با یکسری از دوستهای برادر شوهر و خواهر شوهر و مادر شوهر بریم شمال ویلای اونها ... خوب تا اینجا بد نبود با اینکه تو ذوقم خورده بوود ولی بازم خوب بود ولی قضیه میتونه بدتر هم بشه خواهر شوهر و برادر شوهر رفتن شمال و ما موندیم و یک مادر شوهر تنهاااا ... از چهارشنبه شب تا جمعه شب .... نمیتونم بگم بد گذشت ولی خسته شدم چاره ای نبود ... برنامه ریزیهام خراب شد .... کادو رو خیلی مسخره دادم بهش چون دیگه ذوقی برام نمونده بووود ... بیشتر ناراحت شدم چون پارسال هم یکجورایی سالگرد ازدواجمون بهم خورد و ما مجبور شدیم به خاطر خانواده شوهر از شمال برگردیم تهران ... من این دو سال رو تو خودم جمع کردم ...
حالا درسته سالگردمون امروزه ولی ما کادوها رو دادیم و من اینقدر فس شدم که حتی حوصله ندارم امروز برم بییرون حالا شاید تا شب بهتر شدم ...
قسمت قشنگ ماجرا ... کادوی همسر بود یگ گوشواره چشم زخم که دستبندشو تولدم گرفته بود با یک شال ... منم بهش عطر هرمس دادم با یک کتابچه عکس که از عکس پرینت سفارش داده بودم که تمام عکسای بامزمونو گذاشته بودم توش این یکیو خودم خیلی دوست داشتم ...