بعد از شش ماه پدر بزرگمو دیدم ... بعد از غذا کتونیهای مشکی پاش کرد و برای پیاده روری آماده شد ... باهاش رفتم ... 2 ساعت پیاده روی که البته همش پیاده روی نبود بعد یک مسافت کوتاه هی مینشستیم ... دلم برای این پدر بزرگ 85 ساله ضعف میکنه ...پدر بزرگی که تا همین 5 ماه پیش مدیر عامل شرکتی بوده و دیگه 5 ماهه سر کار نمیره .... سخته برای اینجو ر آدمها تو خونه نشستن .همش سرشونو با پیاده روی گرم میکنه .... لذتی بردم اونروز .... که میتونستم با این اختلاف سن کلی باهاش حرف بزنم ... که چقدر راحتم باهاش...اینکه دلم خواست بیشتر برای پدر بزرگ و مادر بزرگام وقت بیشتری داشته باشم ... آقا جون عزیزممم . دوست دارم ایشالا همیشه کنارمون باشی


نمی نویسی چرا... اومدم سر بزنم پست نداشتی (:
عزیزمممم مرسی که سر میزنی بهم نوشتم






عزززیزم هزار ماشالله ، جیگرشونو بنده برم که عاشق این نازنینای باحالم من
خدا برات نگهشون داره عزیزم
مرسی عزیز دلممممم


عزیزم... سلامت باشن
مرسی توت عزیز
ای جوووونم خدا نگهداره این مرد بزرگ رو
مرسی


خدا برات نگهشون داره...
مرسی عزیزممممممم


