بازم مثل همیشه توی ذهنم برنامه ریزی کردم که کل 5 شنبه و جمعه بشینیم توی خونه و سریال بینیم و برنامه ریزی کردم که حتی چجوری کادوی سالگردو بهش بدم ... اینطوری شد که یکهو تصمیم گرفته شد با یکسری از دوستهای برادر شوهر و خواهر شوهر و مادر شوهر بریم شمال ویلای اونها ... خوب تا اینجا بد نبود با اینکه تو ذوقم خورده بوود ولی بازم خوب بود ولی قضیه میتونه بدتر هم بشه خواهر شوهر و برادر شوهر رفتن شمال و ما موندیم و یک مادر شوهر تنهاااا ... از چهارشنبه شب تا جمعه شب .... نمیتونم بگم بد گذشت ولی خسته شدم چاره ای نبود ... برنامه ریزیهام خراب شد .... کادو رو خیلی مسخره دادم بهش چون دیگه ذوقی برام نمونده بووود ... بیشتر ناراحت شدم چون پارسال هم یکجورایی سالگرد ازدواجمون بهم خورد و ما مجبور شدیم به خاطر خانواده شوهر از شمال برگردیم تهران ... من این دو سال رو تو خودم جمع کردم ...
حالا درسته سالگردمون امروزه ولی ما کادوها رو دادیم و من اینقدر فس شدم که حتی حوصله ندارم امروز برم بییرون حالا شاید تا شب بهتر شدم ...
قسمت قشنگ ماجرا ... کادوی همسر بود یگ گوشواره چشم زخم که دستبندشو تولدم گرفته بود با یک شال ... منم بهش عطر هرمس دادم با یک کتابچه عکس که از عکس پرینت سفارش داده بودم که تمام عکسای بامزمونو گذاشته بودم توش این یکیو خودم خیلی دوست داشتم ...