زندگی زیبای ما
زندگی زیبای ما

زندگی زیبای ما

کتابخونه


از بچگی عاشق کتاب و کتابخونه بوودم کارتون بچه های مدرسه والت رو که نشون میداد خونه یکیشون یک کتابخونه بود که جلوش پرده بوود و من عاشق این بوودم که  از اونها داشته باشم  کتابخونه ای که با نردبون ازش بالا برم ...کتابی بردارم و بیام روی مبلی که تو کتابخونم هست بشبنم و کتاب بخونم  ...داییم هم خبرنگاره  هم دست به قلم .. چند سال پش بهم گفت هر کتابیو نخون   برام یک لیست از بهترین نویسنده هارو انتخاب کرد از پیشکسوتها از معاصرها از خارجیها از مترجمها منم از روی این لیست شروع به خرید کتابها کردم   بعد از چند سال به جای اون کتابخونه رویایی یک کتابخونه کوچیک تو اتاقم درست کردم  بعد از ازدواجم هم کتابخونرو با خودم بردم ... ..چند وقت پیش که اومده بود خونم گفت کتابخونت خیلی با ارزشه گفت هنوز از روی لیست میخری رفتم کاغذ دست خطشو براش اوردم کاغذ زرد شده بود و چن جایی پاره چون همش تو کیف پولم میزاشتمش ... از روش کپی گرفته بودم که داشته باشمش ولی کاغذ اصلی رو نگه داشته بودم عین عتیقه شده بود ... با اینکه الان اون کتابخخونه جای خودشو به یک کتابخونه دیگه داده که وسطش اکواریوم و بالا و پایینش کتاب ولی هنوز ته دلم کتابخونه ای میخواد که بتونم با پله برم بالا و کتاب بیارم و بشینم رو مبل بخووونم ....

روز سوم شکر گذاری

فکر نکنین غر غر ام تموم شده هااا نه  ولی دارم به خودم فشار میارم که کارامو به روز کنم ...کمتر غر بزنم ....  و دنبال یک کار خوب با محیطی بگردم که بیشتر دوست داشته باشم ...

سه روز هم هست توی کانال تو اینستاگرام دوره 28 روزه شکرگذاری رو شروع کردم فکر کنم اونم خیلی بتونه بهم کمک کنه .....


با بارون امروز و سردی هوا ... کلا من که همیشه گرمایی بودم  لباس زمستونی و پالتو پوشیدم از اونجاییکه شرکت ما کلا هواش یکم سرده من همچنان که دارم اینا رو مینویسم دارم میلرزم و به دنبال یک بخاری برقی میگردم که روشن کنم ...


ما کلا تو فکر بچه دار شدن نیستیم فعلا ولی من یک چیزی دیدم از این پستونک سبیل و لب که عاشقشون شدم میخوام بخرمشون برای بچم از الان که بدم به پسر جانممم که سبیل داشته باشه .... بچم چند سال بعد اینا رو میخونه با خودش میگه مادرم دیوونه بوده


امروز هم سومین سالگرد عقدمون هستش البته من این تاریخو فقط تبریک میگم سالگرد ازدواجمونو جشن میگیریم یادش بخیر عمرمون چقدر زود میگذره سه سال پیش پنج شنبه بود 11 ابان من صبحش اومده بودم سرکار زودم نرفته بوودم خونه استرس داشتم یکم .. اونجا ولی خوب بووود ... هفته بعدشم رفتیم مسافرت باا اینکه خیلی زود میگذره من کلا  دوران عقد و نامزدیو خیلی دوست نداشتم ... بعد که ازدواج کردیم  دیدم اصلا دوست نداشتم برگردم اون دوران ...


روز خیلی خوب و پرانرژی داشته باشین ..... دوستهای خوووبم


باران میبارد

به دعای کداممان

نمیدانم

من همینقدر میدانم

باران

صدای پای اجابت است و خدا

با همه جبروتش دارد ناز میخرد

نیاز کن



غر غر

از روزی که شروع کردم برای دنبال کار گشتن دست و دلم به کار نمیره از قبل هم نمیرفت نمیدونم چرا نسبت به اینجا اینقدر دلسرد شدم ... هی هرروز میشینم و با یک کوه کارهای تلنبار شده و هی نگاشون میکنم و هی میگم امروز انجامتون میدم و هی با خودم قرار میزارم که هر وقت انجامتون دادم مطمئنم که کار مورد علاقم جور میشه ... من تو این دور باطل گم شدم .... شاید برای همین میخوام از اینجا برم که برم یک جایی که کار عقب مونده ای نباشه و از اول توش تلنباری وجود نداشته باشه ... احساس میکنم تنهام ... شایدم زیادی غرغرو ... از اینکه همش تو فشارم و احساس میکنم همه بهم زور میگن ناراحتم ... این چند روز تعطیلی برای چندمین بار کتاب من چراغ ها را خاموش میکنم  ... مال زویا پیرزادو خوندم هر بار که این داستانو میخونم نمیدونم چرا هی وجه تشایه بین خودم و زن داستان پیدا میکنم ... هی فکر میکنم  تاحالا چه کاریو برای خودم انجام دادم ... و هربار این سوالو میپرسم هیچ چیزی تو ذهنم نمیاد که اصلا چه کاری دوست داری غیر از اینکه تو خونه باشی و دراز بکشیو و با آقای همسر فیلم ببینی و تنها باشین دوتایییی ..... و جالب اینجاست که هر تعطیلی که من دلم میخواد اینکارارو انجام بدم یک چیزی پیش میاد و من همچنان فک منیکنم تو فشارمممم ... خیلی غر زدم