زندگی زیبای ما
زندگی زیبای ما

زندگی زیبای ما

لذت

بعد از شش ماه پدر بزرگمو  دیدم ... بعد از غذا کتونیهای مشکی  پاش کرد و برای پیاده روری آماده شد ... باهاش رفتم ... 2 ساعت پیاده روی که البته  همش پیاده روی نبود بعد یک مسافت کوتاه هی مینشستیم ... دلم برای این پدر بزرگ 85 ساله ضعف میکنه ...پدر بزرگی که تا همین 5 ماه پیش مدیر عامل شرکتی بوده و دیگه 5 ماهه سر کار نمیره .... سخته برای اینجو ر آدمها تو خونه نشستن .همش سرشونو با پیاده روی گرم میکنه ....  لذتی بردم اونروز .... که میتونستم با این اختلاف سن کلی باهاش حرف بزنم ... که چقدر راحتم باهاش...اینکه دلم خواست بیشتر برای پدر بزرگ و مادر بزرگام وقت بیشتری داشته باشم ...  آقا جون عزیزممم . دوست دارم ایشالا همیشه کنارمون باشی

وقتی بغض تو گلوت داره خفت میکنه

یک چیزی تو گلومه .. دلم میخواد داد بزنم بریزمش بیرون نمیشه ... همه چیز با هم اتفاق می افته تو دنیای دورو برم .. دوستم که 6 سال با هم سر کار بودیم و بیرون شرکت هم با هم مسافرت رفته بودیم از اینجا رفت .. امروز دومین روزیه که نیست صمیمی ترین دوست دوران راهنماییم هفته دیگه داره برای همیشه میره استرالیا ... عادت ندارم خیلی دوست صمیمی داشته باشم. احساس تنهایی بد جوری بهم وارد شده ... شایدم چیز دیگه ای چون چند وقته بغض دارم چند وقته خاموش شدم ...  اینهمه انرژی منفی همه کنار هم داره راه میره ...... کاش  میفهمیدم چمه فقط میدونم دلم میخواد یکم تنها باشم ... سر کار نیامممم .... کاش میشد .... کاش خوب شم ...

امروز دومین سالگرد ازدواجمونه 3>3>

بازم مثل همیشه توی ذهنم برنامه ریزی کردم  که کل 5 شنبه و جمعه بشینیم توی خونه و سریال بینیم و برنامه ریزی کردم که حتی چجوری کادوی سالگردو بهش بدم ... اینطوری شد که یکهو تصمیم  گرفته شد با یکسری از دوستهای برادر شوهر و خواهر شوهر و مادر شوهر بریم شمال ویلای اونها ... خوب تا اینجا بد نبود با اینکه تو ذوقم خورده بوود ولی بازم خوب بود ولی قضیه میتونه بدتر هم بشه خواهر شوهر و برادر شوهر رفتن شمال و ما موندیم و یک مادر شوهر تنهاااا ... از چهارشنبه شب تا جمعه شب .... نمیتونم بگم بد گذشت ولی خسته شدم چاره ای نبود ... برنامه ریزیهام خراب شد .... کادو رو خیلی مسخره دادم بهش چون دیگه ذوقی برام نمونده بووود ... بیشتر ناراحت شدم چون پارسال هم  یکجورایی سالگرد ازدواجمون بهم خورد و ما مجبور شدیم به خاطر خانواده شوهر از شمال برگردیم تهران ... من این دو سال رو تو خودم جمع کردم ...

حالا درسته سالگردمون امروزه ولی ما کادوها رو دادیم و من اینقدر فس شدم که حتی حوصله ندارم امروز برم بییرون حالا شاید تا شب بهتر شدم ...

قسمت قشنگ ماجرا ... کادوی همسر بود یگ گوشواره چشم زخم که دستبندشو تولدم گرفته بود با یک شال ... منم بهش  عطر هرمس دادم  با یک کتابچه عکس که از عکس پرینت سفارش داده بودم که تمام عکسای بامزمونو گذاشته بودم توش این یکیو  خودم خیلی دوست داشتم ...

نمیدونم چرا به یادتمممم

نمیدونم چرا فیس بوکو که باز کردم یادت افتادم ..  یاد چی نمیدونم همیشه دلت میخواست برای من خواستگار پیدا کنی که مثل خودت متاهل باشم ...که بیشتر با هم باشیممم . ...  پس چرا اینکارو کردی چرا با وجود بچه و همسر  با یکی دیگه دوست شدی ؟ چرا وقتی بهت گفتم نکن گفتی تو حسودیت میشه ... هنوزم  نمیفهمم ... چطور در عرض یک شب ارتباطم باهات قطع شد ... فقط به خاطر اینکه دروغ گفتی دروغ گفتی که منم اونشب خونتون بوودم با دوست پسرت .. چراااا ؟؟؟ تو که میدونستی من با آقای خونه دوستم و شوهر تو با آقای خونه فامیل ... هیچ وقت نفهمیدم چی شد .. یکشبه بهت مسیج دادم و تموووووم  ... اوندفعه که اومدی  شرکت با اقای خونه نامزد بوودم و تو نمیدونستی ... هیچ فکر نکردی میتونستی تو تمااام این مراسم کنارم باشی ؟ مثل من که بودم ... دلم برای پسر کوچولوت تنگ شده پسری که اولین اسمی رو که گفت اسم من بووود که من همیشه کنارش بوودئم ... فکر میکنی الان منو یادشه ؟  نمیدونم چرا یکهو اینهمه به فکرتم... با همه بدیهات بازم دوستم بودی و دختر همسایه و هیچ وقت از دوست داشتنم کم نشد ...  .... نمیتونم از خاطراتم محوت کنم ... ...